وبلاگ
کی به مقصد می رسم؟!
روزی پیری جلوی کاروانسرایی نشسته بود. جوانی رهگذر به او رسید و مقصدش را به پیر گفت و از او سوال کرد که کی به مقصد خواهد رسید. پیر آرام سرش را بالا آورد وگفت: “راه برو جوان، راه برو.” جوان گفت:” من پرسیدم کی به مقصد می رسم.” پیر دوباره گفت:” راه برو، راه برو.”
جوان کمی رنجیده بود، بارها سوال کرد ولی همان جواب را شنید. بالاخره پیر از جایش بلند شد، دستش را بر پیشانی حایل آفتاب کرد و به جوان گفت:” قبل از هر چیز باید بیاموزی که بر خود مسلط شوی و جلوی عصبانیتت را بگیری.
اما در مورد سوالت، تا تو راه نروی و من نبینم که با چه سرعتی گام بر می داری چگونه می توانم به تو بگویم که کی به مقصد می رسی. قبل از هر چیز باید رو به مقصد گام بر داری. نوع گام برداشتنت هم مهم است. بعضی ها آنقدر آرام گام بر می دارند که شاید هیچ وقت به مقصد نرسند و بعضی دیگر آنقدر گام ها سریع بر می دارند که قبل از رسیدن به مقصد از نفس می افتند و هرگز رنگ مقصد را نمی بینند. پس یادت باشد اعتدال را در طول مسیر رعایت کنی.
بعضی ها آنقدر شل و وارفته قدم بر می دارند که مقصد، خودش را از آنها پنهان می کند اما بعضی دیگر قدم ها را محکم و استوار بر می دارند، گویی زمین در زیر پایشان می لرزد. پس قدم ها را باید محکم و استوار برداشت، مقصد به خودی خود نزدیک تر و نزدیک تر خواهد شد.
در طول مسیر به موانع سختی برخورد می کنی . خیلی ها به محض برخورد به اولین مانع از ادامه مسیر منصرف شده و روی بر می گردانند، اما تو اگر مرد سفری، این موانع نه تنها نباید مانع از ادامه راهت شود، بلکه باید عزمت را جزم تر و اراده ات را راسخ تر نماید تا به مقصد برسی. همیشه موفقیت با کسانی است که مصمم و با اراده در راه رسیدن به مقصد گام بر می دارند.
شاید بسیاری افراد باشند که در طول مسیر بخواهند بنا به هر دلیلی تو را از ادامه راه منصرف سازند، تو اگر سست عنصر و ضعیف باشی، تاب نخواهی آورد و بر می گردی. اما اگر اراده ات پولادین و ایمانت چون صخره نفوذناپذیر باشد، هرچه بر تعداد این افراد افزوده شود، انگیزه ات برای ادامه راه دو چندان خواهد شد.
آفتاب کم کم داشت غروب می کرد اما گویی طلوع تازه ای برای جوان بود. گستره نگاه او به جهان قدری وسیع تر و حالات درونی اش دچار تحول شده بود.
پیرمرد به سمت کاروانسرا حرکت کرد و جوان با نگاهش او را بدرقه می کرد. پیر برگشت و رو به جوان گفت:” یادم رفت مهمترین چیز را به تو بگویم، و آن خواستن است. این که بخواهی به مقصد برسی. آنگاه درحالی که تبسم رضایت بخشی بر لبان چروکیده اش جاری بود با جوان خداحافظی کرده و به کاروانسرا داخل شد.
جوان حالا می دانست چگونه باید گام بردارد و کی به مقصد خواهد رسید.