امروز: پنج شنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳ | ۱۶:۳۵:۵۳
آخرین بروزرسانی :
اسفند ۲ام, ۱۳۹۰
سرخط خبری :
تبلیغات
بخند حاجی..بخند به ریش دنیازدگان سرداردکتر احمد سوداگر فرمانده جانباز ولایق دفاع مقدس به قهرمانان واقعی و بدون ادعای خود واصل شد! حقیقتا خبر پرواز حاج احمد پایه های قلبم را سست و نفسم را به تنگ آورد. عروج حاج احمد مرا به این فکر فرو برد که بهتر است راه این فرمانده و سردار…
بخند حاجی..بخند به ریش دنیازدگان
سرداردکتر احمد سوداگر فرمانده جانباز ولایق دفاع مقدس به قهرمانان واقعی و بدون ادعای خود واصل شد!
حقیقتا خبر پرواز حاج احمد پایه های قلبم را سست و نفسم را به تنگ آورد.
عروج حاج احمد مرا به این فکر فرو برد که بهتر است راه این فرمانده و سردار عزیزم را ادامه دهم(نوشتن در باره شهدا و قهرمانان واقعی) و قید سایت تخصصی پینگ پنگ را بزنم وعطای این سایت را به لقای آن ببخشم!
هدف من نوشتن از پهلوانان و قهرمانان بوده و هست وحقیقتا چه کسی بهتر و بالاتر از این قهرمانان و پهلوانان بی مدعای واقعی؟!
در هر صورت با این تفکرات در حال کلنجار و تلاطم هستم و حقیقت مطلب این است که دلم در جای دیگر است به دنیای ورزش به شکل فعلی اصلا تعلق ندارم.
همانگونه که در اوج قهرمانی و پیشرفت این رشته بین ورزش و دفاع مقدس ؛سعادت حضور در محضر این بزرگان نصیبم شد الان نیز بخوبی میبینم دل من در جای دگر است.
واما سخنی با حاج احمد:
هنوز دو هفته از( نجوای غمبارت در سوگ حاج احمد سیاف زاده) نمی گذرد، این چه وقت رفتن بود، حتماً روز ولادت دلداده ات پیامبر اکرم(ص) باید می رفتی، باید انیس و مظهر عشقت هم نوای روز وداع تو باشد، ای کاش برایت می نوشتم این با ما نکن، ای کاش التماست می کردم این با دوستدارانت نکن، احمد جان قلبم را سوختی و خود در آن بالاها به نظاره نشسته ای.
سئوالت دارم!
تو که طاقت دوری دوستان برایت غیر ممکن گشته بود، هیچ می دانی دیگر دوستان بجا مانده از کاروان عشق با این وداع تو چه بگویند، چاره چه سازند، چگونه وداعت را باور کنم، هرچند با نوشتن آخرین دردنامه ات همان روز با ما وداع گفتی، مگر نه طی تماس با تو گفتم شما را به خدا اینقدر دلتنگی نکن، ولی آن کردی که می خواستی، به آرزوی چندین ساله ات رسیدی و ما را به جا گذاشتی.
احمد جان زمان چه زود می گذرد، احساس می کنم چند روز پیش بود که در جبهه میشداغ طی درگیری تن به تن با مزدوران بعثی چه حماسه ای ساختی، در شناساییهایی که با شما بودم چگونه دل به دریای ایثار می زدی، یادم نمی رود روز شناسایی ناتمام را که بعد از رفتن روی مین چگونه در گودال مین منفجر شده افتاده و قطره اشکی گوشه ی چشمانت نشسته بود.
احمد جان، سئوالت دارم!
قطره اشکت برای امروز ما نبود؟ برای فردای ما؟ اکنون آن بالا نشسته و ما را نظاره گر شده ای، خوشا به حالت، احمد جان بسیار دوستت داشتم برای من هم دعا کن، دیگر طاقت دوری دوستان برایم سنگین گشته، مگر این قلب ضعیف چقدر می تواند طاقت بیاورد.
دوستت داشتم، به قدر همه ی خوبی هایت، به اندازه ی مهربانی هایی که به دوستان اظهار می کردی، افسوس چه زود دیر شد. این چه وقت رفتن بود، بدنم را لرزه ای پر از درد فرا گرفته است. اصلاً خوش ندارم وداعت را بسرایم، نمی خواهم بنویسم حاج احمد …… می نویسم، حاج احمد سوداگر هم آسمانی شد.
وقتی چند روز قبل از رفتنت از سردار سیاف زاده نوشته بودی مطمئن بودم رفتنی هستی ؛
آیا این دلنوشته ام مرا به شما ملحق خواهد نمود؟(انشاالله)
مدیر سایت: سید منصور علوی
چند روز قبل حاج احمد در ار تباط با پرواز حاج آحمد سیاف زاده یکی دیگر از قهرمانان واقعی وطن دلنوشته ای نگاشته بود که حیفم آمد این دلنوشته را منتشر ننمایم:
این دلنوشته پیامهای زیادی داشت که اصلی ترین آن پیام رفتن سوداگر دلها بود:
زمزمه های بارانی
به یاد سردار احمد سیاف زاده
احمد جان سلام. می خواهم اینبار هم بسیار صادقانه بنویسم بسیار صادقانه ….
این چه روزی بود که هوای رفتن کردی؟
امروز چقدر هوای شهر دلگیر است . قدرت نفس کشیدن ندارم . دیوارهای شهر چقدر به قلب بیمارم فشار می آورند . تو دیگر کجایی شدی ؟
امروز صبح سحر بود که بعد از خواندن دوگانه صبح قصد داشتم سری به آموزشگاه بزنم . داشتم آماده می شدم که رسول گفت من میروم و فکر رفتن را نکن ، برو استراحت کن .
هنوز تا روشن شدن هوا فاصله زیادی مانده بود . او اولاد خوبیست و من همیشه شکرانه اش را بجای می آورم ، دوباره برگشتم ، دراز کشیدم تا قدری استراحت کنم ، خوابم برد. دنیای عجیبی مقابلم ظاهر شد . عده ای مشغول کسب و کار دنیا بودند و عده ای مشغول حرف زدن و عده ای گوشه و کنار می لولیدند و دادوستد می کردند ، جمعی را دیدم مات و متحیر منظره مقابلم را می نگرند . خوب که دقت کردم دیدم جمعیتی حدود هشت تا ده نفر تابوتی را روی شانه هایشان می برند و لااله الا الله گویان جنازه ای را بدرقه قبر و آخرت می کنند . چشم از تابوت چوبی برنداشتم . چه تابوتی ؟ تکه تخته ای که جنازه روی آن خوابیده بود وپاهای جنازه از آن بیرون بود. آن قدر تخته تابوت به قد جنازه نمی رسید ، کوچک بود .
تشییع کنندگان جمعیت کمی بودند که در اوج غربت داشتند با تابوت قدم بر میداشتند . صدای یکی از آنها می آمد که می گفت : به شرف لا اله الا الله بلند بگو لا اله الا الله . من هم همراه جمعیت از دور می گفتم لا اله الا الله ولی صادقانه بگویم که نزدیک نمی رفتم.
آن جنازه مظهر چه بود که داشتند در غربت و غریبی تشییع اش می کردند؟ .
چرا هیچکس کمک نمی کند ؟
مگر جنازه مسلمان حرمت ندارد ؟ احمد جان ! باز هم صادقانه می گویم نمی دانم چرا ولی من هم هیچ کمکی نکردم . چرایش را نمی دانم.
برتمام بدنم عرق سردی نشسته بود . در حالی که حالم حال دیگری بود از خواب بیدار شدم . به دیوار تکیه دادم وخیره از گوشه اطاق آسمان را می پایید م. با خودم گفتم یعنی چه ؟ جنازه ، غربت و کوتاهی یعنی چه ؟
هرچه کردم تعبیری پیدا کنم ذهنم به جایی نرفت . تنها کاری که از دستم بر می آمد به کتاب خدا پناه بردم و آرام آرام گریه می کردم . اصلا نمی دانم چرا داشتم گریه می کردم . بچه ها که متوجه شدند آمدند و کنارم نشستند و گفتند احمد چه شده ؟ بغض می کنی ؟ تو که حالت خوب بود پس چرا اینجوری شده ای ؟
جوابی نداشتم فقط گفتم امروز چه روزی است ؟ و او با تعجب گفت خب معلومه ۲۸ صفر، روز عزای رسول خدا و سبط اکبر او امام حسن مجتبی .
طبق معمول هر وقت خوابی میدیدم از دوست طلبه ام حجت الاسلام بهداروند کمک می گرفتم و سوال می کردم و او تا می شنید که می گویم تعبیر این خوابم چیه می گفت احمد تو که خودت تعبیر خوابی . این بار دست و دلم نمی رفت به او زنگ بزنم و سوال کنم . وقت مناسبی هم نبود .
درون دلم غوغایی بود . دلشوره عجیبی داشتم . آرامش ظاهری ام گوئی آرامش قبل از مرگ بود . می گویند خواندن دعای صفر خیلی آدم را آرام می کند . تند و تند شروع کردم به خواندن دعای معروف یا شدید المحال و یا شدید القوی ، یا عزیز یا عزیز یا عزیز …
هنوز دعا به آخر نرسیده بود که پیامکی برایم رسید دلم گواهی میداد این پیامک قاصد خبری است . تا پیام را دیدم بند دلم پاره شد
انا لله و انا الیه راجعون سردار احمد سیاف در اثر عارضه قلبی به یاران شهیدش پیوست . ای وای احمد نکند آن جنازه غریب تو بودی ؟ احمد نکند آن مسافر خاک تو بودی که درغربت راهی ات می کردند ؟
صدای هق هق گریه ام زمین گیرم کرد . هیچکس غیر از من و بچه ها در خانه نبود . بی خجالت بلند گریه کردم و می گفتم احمد احمد احمد .
احمد امروز داغ تمامی شهدا برایم زنده شد و بی کسی و غریب بودن را با تمام وجودم حس کردم نمیدانم غلامپور ، محرابی و سایر کربلائیان چه احساسی دارند ، اما می دانم که اینان تورا بیشتر از من درک کرده بودند .
احمد امروز تمام خاطرات گلف ، قرارگاه کربلا ، شهید بقایی یک مرتبه جلوی چشمهایم رژه رفتند اما دریغ که این قصه ها دیگر افسانه است . و این هم از بی وفائی روزگار است . اما اصلا غصه نخور ، دیگر تمام شد . برو و هرچه دل تنگت می خواهد بگو ! به امام حسین ، به حضرت ابوالفضل العباس به حضرت مسلم به قیس به هانی و به امام بگو ، اما . . . یادت نرود لبخند و تبسمت را از یاد نبری و دلشان را نرنجانی همانند همان روز باش !!!
یادت هست در عقب نشینی عملیات بدر به آرامی و تبسم گفتی دستور عقب نشینی از ساحل دجله ، آن روز با خود گفتم که احمد چه بی خیال است به این راحتی می گوید عقب نشینی و تو بی آنکه بدانی چه در دل گفتم برگشتی و گفتی بی خیال نیستم باید نیروهایمان را حفظ کنیم اینها امانتند بچه های مردمند که به ما اعتماد کردند . الان هم همانطور بگو . . . .
احمد حتما می دانی و درک کرده ای که غربت از سقف خانه هایمان چکه می کند .نمی شد نروی ؟؟.
احمد تو خوب می دانی که اهل رفیق بازی نبوده و نیستم ولی میدانی چقدر اسیر محبت های تو بودم . احمد تو شهادت می دهی از دست دادن رشته دوستی یعنی چه؟
احمد یادم آمد آن پاهای بیرون از تابوت خود پاهای تو بودند که من بارها و بارها موقع وضو گرفتن ومسح پاهایت دیده بودم . نه باورم نمی شود . حالا وقت رفتن تو نبود . ورد زبان قیصر همسایه مان بود که می گفت چه زود دیر می شود . .
وقتی دوست دوران تنهایی ام خبر رفتن تو را برایم فرستاد جواب دادم نگویید احمد در اثر عارضه قلبی رفت بگویید احمد از غصه ایام و بیوفائی روزگار به دیار باقی شتافت .
تو رفتی همان طور که احمد کاظمی ، حسن مقدم و خیلی دیگر که رفته و می روند ، بی سرو صدا تو هم یکمرتبه رفتی . ، محرابی ، غلامپور ، صرامی ، و همه آنهائی که با زمزمه های وجودت نفس می کشیدند شوکه شده اند که آخر این چه وقت رفتنت بود .
راستی احمد بیا و این بار همه چیز را یک جا برای این دل وامانده باز ماندگانت بگو .
بگو علی هاشمی با آن خنده های همیشگی اش چه گفت ؟
بگو احمد آیاعلی بوی عطر هور می داد ؟ یا عطرنور یا عطر بهشت . ؟ از حمید رمضانی چه خبر ؟ هنوز مثل همیشه ساکت است ؟ حمید سید نور ، جویلی ، فرجوانی ، حسن درویش ، آه از حسین امامی یار دلنوازت خبری گرفتی ؟؟؟ حتما که جمعتان جمع است .
احمد به اندازه تمام آخرت خوش به حالت . احمد با آنها فقط از خوشی های اینجا بگو . از ناراحتی ، غربت و بی مهری لب تر نکن . گو اینکه آنها همه چیز را می دانند ( ولا تحسبن الذین …… )
احمد سکوت نکن ریشخند هم نزن . یادت هست در قرارگاه چه طور با غلام محرابی و محمد باقری وقت عملیات کلنجار میرفتی و سکوت نمی کردی ،.
یادش به خیر احمد، یاد ت هست عملیات والفجر مقدماتی با هم به پشت پاسگاه صفریه رفتیم ؟ آن روز تنها محور موفق همین محور بود که از کانال ذوجی گذشتیم و به نزد بچه های احمد کاظمی رفتیم . باران گلوله از هرطرف می بارید . هوا خیلی پس بود . با هم و غلام محرابی و مهدی کیانی به محل خط حمله رفتیم دشمن داشت پاتک خود را شروع می کرد . با تمام وجود حس کردم که خیلی وضعیت بحرانی است . سریعا خود را به فرمانده گردان ۸ نجف رساندم وبه فرمانده گردان لشکر ۸ نجف گفتم سریع عقب نشینی کنید . و او هم در حالی که بر و بر مرا نگاه می کرد با لهجه اصفهانی گفت تا احمد نگه تکون نمی خوریم . چقدر من از این حرف او عصبانی شدم . گفتم خوب با احمد تماس بگیر بگو اینطوری شده و فلانی این را می گوید و داشتم با دعوا و تشر با او حرف می زدم ، در حالی که تو آرام کنارم ایستاده بودی گفتی احمد دعوا نکن صبر کن همه چیز درست میشه . من با تندی گفتم چی چی درست می شه وقتی همه اسیر و شهید شدند ؟ متانت تو مرا می کشت وخونسردیت بیشتر ، سرم را پائین انداختم و به طرف ماشین جیپ آمدم و غر غر کنان می گفتم بروید هرکاری می خواهید بکنید و تو با بیسیم با احمد کاظمی حرف زدی و موضوع را توضیح دادی . لحظاتی بعد احمد کاظمی دستور عقب نشینی را به فرمانده گردانش داد ولی کمی دیر شده بود و مشقت زیادی کشیدیم تا نیروها از نیمه محاصره خارج شدند و حتی نزدیک بود تو هم اسیر یا شهید شوی و با دویدن خودت را به ما رساندی و آویزان ماشین شدی وچند قدم هم کشان کشان آمدی .
چه آتش سنگینی بود ولی تو آنچنان آرام و مطمئن ایستاده بودی که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است . من این آرامش و صلابت تورا در حالی که در ماشین نشسته بودم و از دور تو را نظاره می کردم و می دیدم . چقدر در برابرت احساس حقارت می کردم ، استادی به تمام معنا بودی
چقدر برای مهربانیهایت دلتنگم ، در آن لحظه هم برای همین مهربانیهایت بغض کرده بودم . حق بود همان روز شهید می شدی چرا نشدی را نمی دانم . شاید حکمت حضرت حق بود که به یاران هم رزمت کمک می کردی . تا دفاع به سرانجام برسد .
عملیات خیبر ، بدر ، من هیچوقت والفجر هشت ، کنار جاده البحار زیر پل ، وقتی قرارگاه کربلا مورد گلوله باران عراق قرار گرفت را یادم نمی رود . تو انگار نه انگار صدای بمباران و گلوله توپ که به گوشت نمی رسید. آرام ولی بی قرار به هرسو برای هماهنگیهای یگانها و رسیدگی به عملیات می دویدی . چه شد که رفتی ؟؟؟
نکند ما ماندگان راه ، با چشم پر نیاز، همه چیز را باخته ایم . که اکنون به صف دیدار مولایمان هم راهمان نمیدهند ، بخدا ما صفی نبودیم و اگر هم بودیم اول صف به زیارت می رسیدیم !!!
انبوه خاطرات شیرین و با صفای با هم بودنمان تمام وجودم را احاطه کرده است در آنها گم شده ام و در لابلای آنها یادم آمد روزی را که با هزارسختی برای به دیدار اماممان راهی کوچه های جماران شده بودیم و پس از زیارت انرژی خدائی گرفتیم ، وهمین دیروز بود که گفتی امروز در صف دیدار مولایمان به صف نیز راهمان نمیدهند ، احمد جان در میان این همه خاطرات گم شده ام چه کنم؟ کربلای ۵ چه دغدغه ای که وجودت را پرکرده بود و نگرانی و اضطراب تکرار کربلای ۴ امانت را بریده بود ، اما نم پس نمی دادی .تمام وجود خود را هدیه نموده بودی . تا خسارتی پیش نیاید .
احمد جان دنیا خیلی کوچک شده این قصه ها دیگر افسانه است ، قصه پترس پسر شجاع و دهقان فداکار شنیدنی تر وسینمای اوشین و جیمونگ دیدنی تر از قصه های دلچسب من و توست . و این هم از بی وفائی روزگار است . اصلا غصه نخور ، دیگر تمام شد .
من تحمل و صبوری تو را بارها دیده ام ، احمد غلامپور و غلام محرابی هم حرف مرا می زنند . چقدر رنج بردی و تحمل کردی . اصلا چرا دم نمی زدی ؟ این صبوری و از دست دوست رنج کشیدن را از کدام صندوقچه عرفان یافته بودی؟
میدانم غلام محرابی ، احمد غلامپور ، حاج عباس هواشمی ، سعید خزائلی ، محسن نوذریان و صرامی ، همه و همه اکنون در گردابی از غصه گرفتارند و خود را با آیه شریفه من المومنین رجال صدقو و . . . . . منهم من ینتظر ……… آرام کرده اند .
خسته ات نکنم . آخرین باری که با هم دیدار داشتیم گفتم اگر صلاح میدانی بیا دراین جهاد جدید یاریم کن تو طبق معمول با خنده ای گفتی احمد هر چه تو بگویی حاضرم ولی جنس من تحمل و صبوری تو را ندارد . تو فقط به آرمانهایت می اندیشی و از زخم زبانها و تهمت ها نمی هراسی من می دانم چه بر تو گذشته است و الان هم مثل همیشه با تو و دل بیمارت هستم اما ازم نخواه که شانه هایم را نردبان دیگران کنم ، من فقط به غربت و تنهائی مولایمان می اندیشم خیلی ها هستند که جمعیتمان را برای روز مبادا دوست دارند ولی یکی یکیمان را دوست ندارند ، خیلی ها هستند که به ظاهر نوازشمان می کنند اما سیلی می زنندمان و خیلی ها هستند که می خواهند موعظه و راهنمائی مان کنند اما گمراهیمان آرزویشان است و این خیلیها آن روزها بود و نبودند و اکنون که نیست هستند گفتم که همیشه در خدمت گذاری هستم اما ازم نخواه . . . . . من فقط راهنمائی کاروانها و گروه ها را به مناطق عملیاتی می پذیرم ، و هیچ توقهی هم ندارم ……. و تا آخر نیز در عهد و پیمانت ماندی …….
البته این ها همه ترجمان کارها و فداکاریهای توست . توئی که نمی شناختنت و اکنون نیز ! تو دلت حقیقت مطلق بود و شدی آن چنان که می بایست می شد ..
ختم کلام عزیز دلم رفتی و داغ به دل بچه ها گذاشتی . تو بارها می گفتی احمد بدان انتهای این مسیر کجاست .
سفرت خوش به سلامت . سلام مرا به همه برسان و به همه برسان و بگو رفتن عاشقانه، رسم جوانمردان و رهنوردان طریق عاشقی است
در شط حادثات ، برون آی از لباس
کاول برهنگی است که شرط شناوری است
احمد سوداگر
نظرات کاربران در "حاج احمد هم رفت!"
ممنونم.اقای علوی.
خوشا آنانکه الله یارشان بی / بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند/ بهشت جاودان بازارشان بی
سربرگ زندگیم حسرتی است ازدوربودن ازشما و خاطرات آن روزهای باشمابودن بار سنگینی بر وجودم گذاشته است وجداشدن ازراه شما مرا از دیدن حقیقت محروم ساخته ودل رادلبسته دنیا کرده؛ عمرم به نیم گذشت و تازه فهمیدم که عشق هم وجود دارد، و برای زندگی کردن باید عاشق باشی و مانند این آدمیان ماده طلب، عمر را تَلَفگاه روزگار نکنی؛ درشهادت سری است که فقط شهیدان از آن آگاهند و ما چه می دانیم که شهید ان چگونه به مرحله ای رسیدندکه کارشان فقط برای رضای حق بود، نمازشان بوی بندگی می داد، دعایشان بوی دلتنگی کوچه های کربلا می داد، وهنگام شهادت ذکر یا زهرا (س) به لب داشتند،دنیادیگر در دیدگانش کوچک تر از آن بود که خود را دلبسته آن کنند، آخر آنان معنی عشق را فهمیدند و جاذبه زمین قدرت آن را ندارد که به سالکان عشق قانون های مادی را دیکته کند، و ما آدمیان با اینکه هزاران کتاب در وصف عشق نگاشته ایم هنوز نمی دانیم عشق چیست.چه خوش است که انسان بمرحله ای برسد که یقین خواندش و در این حال، فرشته ها برایت لونگ شرمندگی میاندازند ، و منادی رجیم از ناسپاسی خود در درگاه حق تعالی گریان می شود و بر خودهزاران لعنت می فرستد، آری مقام شهادت در گستره ولایت رقم می خورد و شهیدحمیدصالح نژاد پیش ازاینکه به شهادت برسد،شهید بود، او دیگر تاب دنیارا نداشت،و می خواست با خون خود باران رحمتی بر این زمین سله بسته دنیا که مثل منی درآن فرورفته ام فرود آید؛ و ما تا روزی که ندای زلزال بر کوهها افکنده می شود ، شرمنده خون شهیدان خواهیم بود،شهید را باید شهید وصف کند نه آن کسی که هنوز در کلاس آغازین بندگی درمانده و هر آینه با تبصره توبه قبول می شود؛شهید ان عاشق خدا شدند و عشق را نردبانی برای رسیدن به او ساختند و خونشان بهای پروازشان بود، و آنان مهمان ویژه خدا شدند و اکسیر عند رب یرزقون پاداش این چنین مهمانی خواهند بود،گر چه درباغ شهادت را بسته اند،ولی نگهبانی به نام لیاقت شهادت بر آن نهاده اند تا که دوستان را با دم ولایی خود از روزنه سعادت به پیش یاران سلام گو راهنمایی کنند،واین من جا مانده از قافله شهیدان در حسرت این چنین مقامی اشک ذلت بر گُرده ندامت می خورم. و در آرزوی پرواز به پرستوی بهاری غبطه می خورم و شب را به امیدفرادی که شاید من هم لیاقت آسمانی شدن یابم سر می کنم
شهیدان را شهیدان میشناسند…..
سلام
و این بار سلام به سیدم که از زخم کلامش خون دلش می تراود
عزیز تر از جانم من از این دود سوختنت افروختم
اما چه سود که در این بزم هم نابلدم و شمع دلم از سوختنت اشک بار است
یاد رفتن حاج احمد کاظمی افتادم که چقدر بی تاب شده بودی و تاب نیاوردی و رفتی تهران تا در مراسمش باشی
یادم هست که گفتی … چشم نمی گویم چه گفتی
چند روز پیش که تماس گرفتی و گفتی مقدمات سایتی را برای شهیدان آماده کن حرفی از این حرف دلت به میان نیاوردی هر چند که سال هاست که این را مد نظر داشتی و کوتاهی ها از من بود.
من حاج احمد را یک بار بیشتر ندیده بودم ولی نمیدانم چرا با شنیدن خبر عروجش خیلی دلم گرفت.
حاج احمد قرار بود برای راه اندازی همین سایتی که مدنظرتان هست از لحاظ اطلاعات و پشتیبانی مالی کمکمان کند که این توفیق اینقدر ها هم رفیق نبود.
هر چه میخواهم از شهید بگویم دوباره بر میگردم سر حرف دلت.
دل تنهایی که حرفش را کسی نمیخواند. غربت دلت بوی همان ها را میدهد.
سوز سوختنت از این دوری تنها چیزی که برایم مجسم می کند یاد شهداست
هر وقت که به بهشت علی میروم تا سلامت را به رفقایت برسانم سرم را پایین می اندازم به بهمن درولی میگویم من لیاقت رساندن سلام سیدم را ندارم و به بزرگی ات و به نوری که از مزار ساده و هم سطح باز زمینت تا به عرش کشیده شده مرا ببخش که پیام رسان قابلی نیستم.
یاد حرف بزرگ شهید سید رضا پور موسوی پسر خاله ات آن واصل به یار غایب (عج) می افتم که از خدا خواسته بود تا آخر جنگ بماند و دفاع کند و در آخر شهید شود.
این ماندنت و با درد های جانبازی و درد تحمل آدمهایی مثل من را متحمل شدن ماورای خواست سیدرضاست . مانده ای و جور می کشی ، جور یار
یاد این جمله ات افتادم: یار علی ، بار علی
مانده ای و چه عاشقانه و رندانه بار جدت را میکشی.
میخواهم از این فرصت دل شکسته ات بهره ای ببرم
سید جانم هرچند لیاقتش را ندارم اما به دعایت شدیدا محتاجم
دعایم کن
دعایم کن
سلام
درود خدابر شهیدان
آنانکه بی ادعا وبی ریا نزدخدایشان هستند.
ممنون
سلام حاجی جان!
سی و چند سال است که شما قهرمانان ملت را سربلند واقعی کردهاید.
سلام
من توفیق داشتم که در مراسم تشییع و تدفین این سردار مخلص، جانباز و فرمانده و مغز متفکر اطلاعات ، عملیات در دفاع مقدس حضور داشته باشم.باور کردنی نبود. دقیقا همانند سوگواری محرم ، با جمعیتی که فقط در مراسم عزاداری آقا امام حسین (ع) دیده ام روبرو شدم. تمام شهر دزفول ، یکپارچه تعطیل بود و مردم مقاوم و قدر شناس دزفول، از کوچک و بزرگ ، پیر و جوان و نیز همرزمان آن شهید جانباز والامقام با پیکر فرمانده سرفراز خود وداع کردند. در خلال مراسم، پیام تسلیتی بصورت تلفنی از طرف مقام معظم رهبری و از طریق سردار باقر زاده ، در مراسم قرائت شد که حاوی ۲ مطلب بود. یکی اینکه رهبری برای این عزیز بزرگوار دعا فرمودند و دیگر اینکه از مردم خواسته بودند که به همسر و فرزندان و بازماندگان این شهید والا مقام تسلیت بگویند. همچنین همسر شهید سوداگر ،که سالهای زیادی ، از همسر جانبازش پرستاری کرده بود از طریق بلندگو ، از احتمال هرگونه کوتاهی در پرستاری ایشان، حلالیت طلبیدند که با گریه و شیون تشییع کنندگان، همراه بود. در پایان مراسم خاکسپاری، در قطعه شهدا به خاک سپرده شد.
روحش شادو راهش پررهرو باد
روحش شاد باد.از این عزیزان وجنگ چیزی نمیدانستم ودایم دعا میکردم که خدایا جنگ زوتر تمام شود.از زیر بمباران هوایی فرار کردن وبه کوههای طاق بستان پناه بردن مارا خسته کرده بود.تا با فرزند یکی از این قهرمانان واقعی جنگ اشنا شدم .او محصلم بود ودلتنگ پدر شهیدش.ولی حاضر نبود سهمیه دانشگاه را بپذیرد..ای بسوزی ثروت های باد اورده که همه چی را فراموش کردیم وبه خود مشغول شدیم و این عزیزان رابفراموشی سپردیم..خوش به حال صداقت زمان جنگ .خوش به حال سفره های شریکی.خوش به حال یکرنگی.خوش به حال ترسیدن ولرزیدن توی زیرزمین ها….
خداوندروحش را به جنت شاد کند
پس از مرگم به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند.انگشت های من را به رایگان در اختیار انگشت نگاری قرار دهید تا همه بدانند بی گناهم.کارت شناسایی ام را به روی کفنم قرار دهیدوروی تابوتم بنویسید این عاقبت کسی است که صادقانه زیست.حاج احمد سوداگر
درگذشت سردار بزرگ اسلام را به تمام مسلمانان جهان تسلیت عرض میکنم
هر چند همچو گل همه بر باد رفته اند
هرگز گمان مدار که از یاد رفته اند
اینان نه آن گل اند که گویی در این بهار
از یاد رفته اند چو بر باد رفته اند
اینان نه آهویند که گویی دریغ و حیف
در چنگ ظالمانه صیاد رفته اند
جای دریغ نیست بر ایشان که این گروه
با عزم آهنین و دل شاد رفته اند
« استاد » گفته بود که با جان و دل به پیش
اینان بنا به گفته استاد رفته اند
سرباز آهنین نبرد نهایی اند
پولاد زیست کرده و پولاد رفته اند
در راه پی گذاری کاخ جهان نو
بر جا نهاده پایه و بنیاد رفته اند
در راه آفرینش باغی پر از شکوه
بی خس و خار و آفت و اضداد رفته اند
« پیروز باد ملت ما، انقلاب ما»
گویان، به رغم دشمن جلاد رفته اند
« کوبنده باد جنبش خلاق رنجبر»
برگوش عالمی زده فریاد رفته اند
بر باد رفته نیز نبایست گفتشان
در قلب ما نهاده بسی یاد رفته اند
سلام
روحش شاد و راهشان پر رهرو باد و خداوند جایگاه عالیشان را متعالی بفرماید …
با سلام
جای این بزرگان در بهشت است چقدر کار زیبایی کردید با تشکر
با سلام
این عزیزان که در کشورما کم نیستند، انشاالله باامامان ما همنشین باشند باتشکر از شما که از این بزرگواران یاد میکنید.
آخرین لحظه گفتی ” یاحسین! راحت شدم !
حق دوستی بیش از ۳۳ ساله ی ما آن است که برای تو و یاران خمینی کبیر (رض) در روزگار مردی و مردانگی یعنی دفاع مقدس؛ چند مطلب را بنویسم تا شاید ذره ای از دین بزرگ خود را ادا کرده باشم.
إنّا لله و إنّا إلیه راجعون
* کسی نمی خواست باور کند ولی رسول می گفت خودت باور داشتی و در آخرین لحظه گفتی ” یاحسین! راحت شدم ! ”
۱) ۲هفته پیش بود که تو بر سوگ احمد سیاف سوگواره سرودی و گوئی بر سوگ خود سروده ای، سوگواره ای که بر احمد سیاف سرودی پس از رفتنت به اندازه ای زنده شد که گویا احمد سیاف برای احمد سوداگر سروده است.
۲) روز جمعه که مصادف با میلاد پیامبر نور و آگاهی هم بود. از مراسم جشن میلاد و نماز هیئت محبّان حضرت ولی عصر(عج)( دزفولی های مقیم مرکز) که شما هم جزء هیئت امنایش هستی ولی امروز در مجلس نیامده بودی تازه برگشته بودیم که برادر مهدی کیانی تماس گرفت و گفت: ” برادر مردانه از پژوهشگاه دفاع مقدس تماس گرفته و مطلبی گفته، نمی دانم چقدر درست است!! ” و گفت: ” مردانه می گوید احمد مرحوم شده در حالی که قبل از ظهر احمد به تلفن من (مهدی کیانی) زنگ زده! شما خبر نداری؟” اگرچه این چندمین باری بود که مثل دفعات قبل، از افراد مختلفی که همگی باتوجه به قلب کم رمق باتری دارت؛ نگران و آماده ی شنیدن اتفاق سنگین و دلهره آوری بودند این خبر را می شنیدم ولی فهمیدم این دفعه جدّی است که مهدی کیانی هم نتوانسته با شما تماس بگیرد. چون دوستی شما و مهدی را می دانستم که چقدر همدیگر را درک می کنید و البته رابطه ی شما با همه ی افراد گرم و صمیمی بود ولی این را هم فهمیدم که مهدی می داند که چه اتفاقی افتاده و از این که می گوید ” نمی دانم” نمی خواهد باور کند یعنی دوست ندارد حرف های برادر مردانه درست باشد.
۳) مهدی گفت پاسخ تلفن را نمی دهد پس با تلفن همسرت تماس گرفتم که همیشه همراه صمیمی تو و سختی ها و درد و رنج ها و بیماری و جراحت های جنگ و آثار آن در سال های پس از ازدواجتان بوده ولی بجای ایشان پسرت غفور پاسخم را داد و حداقل ۲ بار با اینکه صدایم را می شناخت پرسید عمو سید مجید خودت هستی؟! و می گفتم بله، چه خبر؟ گفت: نمی دانم بابا را آوردیم بیمارستان می گویند …. نمی دانم…. فهمیدم غفور هم نمی خواهد باور کند چه اتفاقی افتاده است.
۴) باچند نفردیگرازنزدیکانت تماس گرفتم.هیچکدام جوابم راندادند، درحالی که قبلابه محض دیدن شماره تلفن یا نامم، پاسخ تلفن رامی دادندولی این بارگوئی هیچکس حاضرنیست دراین باره سخن بگوید. کافی است بفهمی دردلم چه می گذشت؟ یا هنوزبگویم!
۵) با رسول پسربزرگت تماس گرفتم که اوبا آه درگلو واشک درچشم وبغض ناترکیده در دل و ناباورانه گفت : مثل اینکه بابا فوت کرده. پرسیدم: دکتر معاینه کرده؟ گفت: بله. باز فهمیدم رسول که می گوید مثل اینکه … یعنی او هم نمی خواهد باور کند و امیدوار است که دکتر اشتباه کرده باشد.
۶) به رسول گفتم می توانید آمبولانس بگیرید و بابا را به تهران منتقل کنید و مادر را به خانه بفرستید یا بیایم آنجا یعنی رودهن؟ و آقا رسول که اکنون بار سنگین روی دوشش بود ناخواسته این انتقال مسئولیت مهم را متوجّه شد و پذیرفت و در حال اضطراب و دلی که از قفسه اش داشت بیرون می زد گفت انجام می دهم و ساعت حدود ۱۶:۳۰ با آقا غفور تماس گرفتم که گفت مادر را فرستادیم.
۷) ساعت ۱۷:۳۰ همزمان با رسیدن همسر و خواهرت به منزلتان ، ما هم رسیدیم. همسرت نمی دانست چه شده ! نه نه ، باور نمی کرد چه شده. نه نه ، نمی خواست باور کند. وقتی گفتم مامان رسول طبقه ی پایین باید آماده بشه که مردم می آیند و خودتان آماده باشید! گفت: “وای حاجی چه می گوید؟!! حاج احمد زنده است.”
۸) وقتی به دوستان هیئت گفتم تا ازطریق پیشکسوتان خوزستان پیامک اولیه و اعلام آسمانی شدنت را به یارانت برسانند آنها هم خیلی حیرت کردند و می بینی که هیچکس باور نمی کرد یا نمی خواست باور کند.
۹) ولی رسول می گفت حدود ساعت ۱۴:۳۰ گذشته بود که دست روی قلب آسیب دیده ات گذاشتی و گفتی یا حسین راحت شدم و افتادی . آقا رسول هم در کمال وفا و ارادت شاید خیلی بیش از ارادت پسر به پدر در دنیای امروز تو را سوار خودرو به بهداری رساند و در این مسیر وقتی می دید باز هم چشمانت باز و بسته می شود امیدوارتر می شد ولی وقتی با هر یک از پزشکانی که ارادت فوق العاده ای به تو و سوابق درخشانت داشتند که هر بار تلفن آقا رسول را حتی در اتاق عمل پاسخ می دادند، این بار هیچکدام جواب ندادند چون قرار بود عبارت “راحت شدم” ، تو را به حسین علیه السلام برساند. می فهمی چه می گویم؛ خودت خواستی و قرار نیست که مقابل خواسته ی یک مجاهد که اراده اش الهی است اراده ی دیگری بایستد. پس برگرداندن تو ممکن نبود و از این رو هیچکس جواب نمی داد چون نمی توانست اراده ی تو را تغییر دهد. ولی هنوز باناباوری ما را باورانده ای که اراده ی الهی شما و یارانت همانطور که در جنگ هرچه می خواست می توانست ، امروز هم هرچه بخواهد می تواند.
“خواستن، توانستن است”
سید مجید موسوی،
احمد به آرامش رسید
از مراسم تشییع برگشته ایم . تشییع کسی که همه را به یاد شبهای شناسایی در غرب و جنوب می انداخت . به یاد احمدی که دلش برای محمود برادرش که در کربلای پنج ستاره شد و پرکشید تنگ شده بود .
احمدی که داغ فرزند دید و در تنهایی هایش به یاد او اشک می ریخت ولی هیچگاه از تکاپو نایستاد .
سکون با احمد بیگانه بود و سکوت های طولانیش یک دنیا معنا داشت . لبخندهایش غمهایش را پنهان می کرد.
همه آمده بودند و به او سلام می کردند ولی او خاموش و بیصدا خوابیده بود . بوی او در مسجد می پیچید و بوی یازهرایی که در فتح المبین گفت و یا حسینش در طریق القدس و یا علی اش در بیت المقدس .
احمدی که می شناختیم در یکی از مصاحبه هایش در پاسخ به خبرنگار که آیا از جانبازی و قطع پایتان پشیمان نیستید گفته بود :
به هیچ وجه… شاید خنده دار باشد…ولی بعضی وقت ها با خود فکر می کنم اگر روزی مَلکی بیاید و بگوید میخواهم پایت را به تو برگردانم؛ باخود می گویم به او چه بگوییم. بیت شعری به ذهنم می آید:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان ودرد و وصل وهجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
در آن موقع من هیچ رغبتی برای اینکه پایم را به من دهد ندارم…
شاید باز خنده دار باشد…
اگر ملکی بیاید و بگوید میخواهم عمر دیگری به تو دهم… باز رغبتی ندارم
واین همه حرف ها در خلوت خودم است…
من از جانبازی و رزمندگی خود پشیمان نیستم، چون به آنچه می خواستم رسیده ام…
من می خواستم همیشه سرم بالا باشد و به خودم ببالم نه به دارایی هایم و خدا توفیقاتی به من داده که به کمتر کسی داده است.
امروز غم بود ولی احمد نبود . اندوه و دود بود ولی سوداگر ما نبود . او برفراز آنهمه جمعیت همه را می دید چه آنهایی را که اشک می ریختند وچه آنهایی را که هنوز رفتن ناگهانی اش را باور نمی کردند . آخر همین چند روز پیش بود که او را در تشییع احمد سیاف زاده دیده بودند که اشک می ریخت.
آقای رشید با بغض از او می گفت که از روزهای آغاز جنگ در جبهه بود و تا پایان جنگ دست از دفاع برنداشت . برادرهایش همه در جبهه بودند و حتی پدر پیرش . دوازده بار مجروح شد و با همان بدن مجروح به جبهه برمی گشت.
آقای سنگری هم در سخنان کوتاهش از او گفت که پیش از خود یک پایش را به آسمان فرستاده بود و گفت که او یکبار که من و او تنها بودیم با افتخار اقرار کرد که در تمام هشت سال جنگ یکبار هم نترسیده است.
احمد دلش گرفته بود از این زمینی که روز به روز از آسمان دور و دورتر می شود . دلش برای روزهایی تنگ شده بود که آسمان نزدیک بود خیلی نزدیک و روحها بهشتی بود و دلها خدایی .
احمد آرام رفت مثل نسیم و مهربانی هاش را با خود برد . دیگر کسی لبخندهایش را نخواهد دید و گوشی خاطرات روزهای کرخه او را نخواهد شنید .
امروز همه آمده بودند تا به حاج احمد سوداگر خسته نباشی بگویند .
کسانی که خاطرات او را در کتاب جاده های سربی خوانده اند آمده بودند که بگویند خدا قوت سردار !
… احمد به آرامش رسید . آرامشی در کنار برادر شهیدش و همه آنها که دلتنگ شان شده بود .
احمد ! آرامش گوارایت باد !
سید حبیب حبیب پور
سلام بر تو، سلام خدا بر تو
احمد جان وداع را دوست ندارم، شیون را دوست ندارم، هق هق ناله های درد فراق را دوست ندارم، کاش می شد آنچه را که دوست داشتنی نیست به دور انداخت، کاش می شد همه ی خوبیها را در اطراف خود چید وحصار امنی برای حفظشان با خوشبوترین عطرهای آسمانی از آنها حفاظت کرد.
جان برادر یک هفته از فراق و وداعت گذشت، عزیز دلم اشک همه ی دوستان در غمت روان گردید، دیدم خیل دوستدارانت که با نگاه به همدیگر تو را جستجو می کردند، تحمل رفتنت برای هیچ بنده ای از بندگان صالح خدا باور کردنی نبود، تو آمده بودی که بروی و همه آمدند که با تو و لی بی تو عقد اخوت را تکرار کنند.
حاج احمد همه دوستت دارند، همه چشم بر در دوخته منتظر دیدن جمال با صفای مرد مبارزه و ایثار، مجاهد خستگی ناپذیر هشت سال دفاع مقدس و مرد فرهنگ سرای عشق هستند و هرگز تو را فراموش نمی کنند، تو با یادگاری که این روزهای آخر عمر در دانشگاه و جوانان خلق کردی چگونه می شود حاج احمد فراموش گردد.
اگر تو را دوستت داریم باید همانند تو رو به اُفق طلوع نور باشیم و خلقت زیبای خداوندی را شاکر و دستاویز کلمات مقدس رب اعلا و حبیب دلها خداوند سبحان باشیم. تو آرام گرفتی و ما هنوز درعبور از کوچه های بی کسی گام برمی داریم، تو معنا شدی و ما دنبال معنا شدن.
احمد جان وداع تو بسیار با معنا بود و برای دوستدارانت اندرز، در آن لحظات پایانی چه دیدی که این کلمات پر از معنا را بر زبان آوردی و دیگر خاموش شدی. می خواهم نوشته ام را با آخرین کلامت که بر زبان آوردی ختم کنم که گفتی: یا حسین، خدایا شکر راحت شدم.