با سلام به حق آقا جمیل از بزرگترین مربیان کشور هستند و خواه ناخواه به حق خود در تنیس روی میز خواهند رسید. از صمیم قلب امیدورام همیشه سالم و تندرست باشند.
جناب علوی
با سلام قلم از نوشتن عاجز و زبان از گفتن.به این شعر بسنده میکنم که گویای راز درون است
امشب دلم زیاد تو غافل نمی شود
غافل دمی زیاد تو این دل نمی شود
رفتی ز پیش چشم ومیان دل اندری
چیزی میان ما وتو حایل نمی شود
ما را چه غم که مدعی انکار ما کند
حق ، هیچگاه ضایع و باطل نمی شود
زخم ار زنی یاکه نهی مرهمم به دل
دل جز تو برکسی متمایل نمی شود
شرمنده ام که بهر نثار تو جان من
با هیچگونه فلسفه قابل نمی شود
هر چند می دوم ز پی ات جای پا به سر
قطع طریق و طی مراحل نمی شود
گفت “اعتماد” این غزل آن سان که گفته اند
این دل دگر برای کسان دل نمی شود
به نام حضرت دوست که ما هرچه داریم از اوست
جناب لطف الله نسبی عزیز و گرامی
هرچه گشتم مطلب یا خطی پیدا کنم تا برازنده مقام و جایگاه اخلاقی و مدیریتی ورزشی و… تو باشد حقیقتا چیزی نیافتم.
لذا همانگونه که فرهنگسازی نموده و با شعرهای زیبا پاسخ گو بوده اید بنده هم به تقلید از آن دوست و استاد عزیزم چند خطی آن هم جهت اشکال گیری تقدیم میکنم
امیدوارم این روال اخلاقی و فرهنگی نیز باب جدیدی را در خانواده معلم ودانای تنیس روی میز کشور باز نماید. امشب از روی تو مجلس را ضیایی دیگر است
دیده ها را نور و دلها را صفایی دیگر است
گرچه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سرکوی توجایی دیگر است
هرکسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
درسرما زآتش عشقت هوایی دیگر است
یردر سلطان گدا هستند بسیاری ولی
بردرآن حضرت این مفلس گدایی دیگر است
گرچه دارند از گل رویت نوایی هرکسی
بلبل جان مرا هردم نوایی دیگر است
در انتظار…..
باسلام و عرض ادب خدمت استاد ارجمند لطف الله نسبی عزیز
جمله ای نادرشاه افشار که قویترین و مقتدرترین شاهان ایران است و در کتاب نادر فرزند شمشیر و کتاب جهانگشای نادری آمده است.به شما و تمامی دوستان عزیزتان همچون استاد مایلی ودیگر عزیزان دلسوز این رشته تقدیم می کنم.
(سکوت گاهی اوقات در مقابل دشمنان ضعیفم به مراتب برنده تر از درآوردن شمشیر از نیامم برای شکست دادن آنها می باشد)
باتشکر از جناب آقای علوی بزرگوار بابت این مطلب زیبایی که بسیار شکیل و پر معنا نوشته اید.
فارغ از یادت نباشد این اسیر آقا امیر
کی توان فارغ شدن از یاد پیر آقا امیر
گرچه ما بی کار و شاعر مسلک و افتاده لیک
تو مدرس در علوم وهم دبیر آقا امیر
نیست یک دم خارج از تحلیل تو بازیکنی
هرچه بازیکن به دام تو اسیر آقا امیر
با رئیس خود نسازی در قفا آخر چرا؟
او چو کارد است وتویی همچون پنیر آقا امیر
با رئیست گرچه کج هستی ولیکن در حضور
راست قامت می نمایی همچو تیر آقا امیر
خلق نیکو در دو عالم مایه خوشبختی است
خلقِ نیکو ،با محبان پیشه گیر آقا امیر
کار یارو بد تمام اما تو کردی تا کمک
گشت او بروضع حاکم همچو شیر آقا امیر
این جفایت برعزیزان تا قیامت ماندنی است
ترک او کن ، کارِ دیگر پیش گیر آقا امیر
اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من وتو نیست
گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج
چون اختیار خانه به دست من وتو نیست
در کار های رفته مکن داوری کزان
جز قصه وفسانه به دست من و تو نیست
خامش نشین که تعبیه نظم این جهان
از حکمت است یا نه به دست من وتو نیست
خرسند باش تا گذرد خوش دو روز عمر
گرداندن زمانه به دست من وتو نیست
خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر
کاین دهر جاودانه به دست من وتو نیست
ره ناپدید و غیب ندانستنی بهار
می خور جز این بهانه به دست من و تو نیست
تقدیم به آقای لطف الله نسبی عزیز
.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چونان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
من ارچه درنظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
توانگرا، دل درویش خود بدست اور
که مخزن زر و گنج و درم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبح دم نخواهد ماند
سرود محفل جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت زنقش نیک و بد است
پو بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبرد حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
مثل تو ، مثل یه کفتر ….مثل من ، مثل یه کودک
مثل تو ، مثل یه شاخه ….مثل من ، مثل یه پوپک
مثلمثل ابریشم تاریک این شبراهه ی خاموش………که گر میگیره از خودسوزی شاداب یک آواز..
مثل آیینه ی بی نبض این تالاب زنبق پوش….که تن واکرده زیر بارش رگبار هاگ انداز
مثل پروانه ای درمشت…..چه آسون میشه مارا کشت
مثل تصویر ماه تلخ تبعیدی….که رو تالاب این بیراهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره….که تن واکرده رو دلتنگی جاده
مارا با قطره ی اشکی میشه لرزوند و ویرون کرد
ما را با بوسه ی شعری میشه ترانه بارون کرد
مثل پروانه ای درمشت….. چه آسون میشه ماراکشت
تو این بیداد پهناور….تو این شبراهه سرتاسر
نه یک دست و نه یک آغوش…نه یک دست و نه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز…رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ عشق …منو از سایه ها بردار
از ازل مهر رخت اندر دل جان بود وهست
در فراقت همدم من چشم گریان بود وهست
دیگر از طوفان نوحم حرف وحشت کی رواست
روز وشب از دیده من موج طوفان بود وهست
رشته الفت بریدی از من بی خانمان
گوئیا گوش تو بر حرف رقیبان بود وهست
دین ودل دادم زکف از کفر زلقت بازپرس
رهزن ایمان من آن نامسلمان بود وهست
گرد لعل نوشخندت کرده جا خال سیاه
یا که هندو در کنار آب حیوان بود وهست
تا تو در مصر ملاحت یوسف کنعان شدی
جای من یعقوب سان در بیت الاحزان بود وهست
شانه چون بر زلف مشکین می زنی آهسته زن
مجمع دلها بسی آنجا پریشان بود وهست
تا سر اغیار داری ای نگار سنگدل
فرخ از داغ غمت سر در گریبان بود وهست
بادبهشت می وزد از سر خاک کوی تو
دست صبا مگر که زد شانه به تار موی تو
حور نباشد ای پری چون تو به حسن ودلبری
مه نکند برابری پیش رخ نکوی تو
هر ستم از تو میکشم از دل و جان و دلخوشم
گرچه نهد در آتشم تابش شمع روی تو
برده غمت قرار من هم زکف اختیار من
تا چه کند نگار من این غم کینه جوی تو
نرگس مستت ای پسر هست زما خراب تر
تا چه شراب بوده در شیشه ودر سبوی تو
خواهی اگر هلاک من نیست زمرگ باک من
چون گذری به خاک من زنده شوم به بوی تو
گر بکشی به خواریم تیغ به سر بباریم
باز به عجز و زاریم روی بود به سوی تو
تیغ بکش چو قاتلم خیره بکش چو بسملم
تا نکند دگر دلم این همه آرزوی تو
بی تو چو در فغان شوم زار وناتوان شوم
وز پی این وآن شوم در پی جستجوی تو
یزدانیا مکن دگر در سر کوی او گذر
تا که نریزد اینقدر پیش وی آبروی تو
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست
که در حوالیش آب زلال میگذرد
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد
سپیدهدم که نسیم شمال میگذرد
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات
که بر دماغ چه فکر محال میگذرد
به نام خدا
خدمت استام خودم جناب آقای عباس آقای مایلی سلام و عرض ادب دارم
هرچه گشتم چه چیزی بنویسم که قطره ای باشد از محبت شما بجهت این غزل عرفانی بسیار زیبا چیزی پیدا نکردم.
لذا از آنجا که این غزل مربوط به حضرت امام خمینی می باشد وبسیار پرمعناست من هم که از خودم چیزی نداشتم به غزل شاگرد خلف حضرت امام یعنی مقام معظم رهبری اکتفا کردم و آن را تقدیم میکنم به جنابعالی :
علی الخصوص که در زمان رحلت این بزرگوار هستیم.
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
تو که فارق شده بودی ز همه کون و مکان
دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آنکه شنید از دهان دوست
ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سرنهیم در قدم ساربان دوست
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هرکه دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یابپرورد
تسلیم از آن بنده بود فرمان از آن دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
آن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام
you are not alone
مدعی خواست از بیخ زند ریشه ما……..غافل از آن که خدا هست در اندیشه ما
با سلام به حق آقا جمیل از بزرگترین مربیان کشور هستند و خواه ناخواه به حق خود در تنیس روی میز خواهند رسید. از صمیم قلب امیدورام همیشه سالم و تندرست باشند.
با سلام
چقدر قشنگ نوشتید جای این بزرگوار در تیم ملی خالی است اما کو گوش شنوا برای شما و آقای لطف الله نسبی دعای خیر دارم با تشکر
سکوتِ تو ،بهتِ گنجشک است در دهانِ مار
پنداشتند ، سکوت ،نشانه ی رضاست
بود خوشبختی اندر سعی و دانش در جهان اما
در ایران پیروی باید قضای آسمانی را
جناب علوی
با سلام
قلم از نوشتن عاجز و زبان از گفتن.به این شعر بسنده میکنم که گویای راز درون است
امشب دلم زیاد تو غافل نمی شود
غافل دمی زیاد تو این دل نمی شود
رفتی ز پیش چشم ومیان دل اندری
چیزی میان ما وتو حایل نمی شود
ما را چه غم که مدعی انکار ما کند
حق ، هیچگاه ضایع و باطل نمی شود
زخم ار زنی یاکه نهی مرهمم به دل
دل جز تو برکسی متمایل نمی شود
شرمنده ام که بهر نثار تو جان من
با هیچگونه فلسفه قابل نمی شود
هر چند می دوم ز پی ات جای پا به سر
قطع طریق و طی مراحل نمی شود
گفت “اعتماد” این غزل آن سان که گفته اند
این دل دگر برای کسان دل نمی شود
اعتماد پریشان گلپایگانی -معاصر
به نام حضرت دوست که ما هرچه داریم از اوست
جناب لطف الله نسبی عزیز و گرامی
هرچه گشتم مطلب یا خطی پیدا کنم تا برازنده مقام و جایگاه اخلاقی و مدیریتی ورزشی و… تو باشد حقیقتا چیزی نیافتم.
لذا همانگونه که فرهنگسازی نموده و با شعرهای زیبا پاسخ گو بوده اید بنده هم به تقلید از آن دوست و استاد عزیزم چند خطی آن هم جهت اشکال گیری تقدیم میکنم
امیدوارم این روال اخلاقی و فرهنگی نیز باب جدیدی را در خانواده معلم ودانای تنیس روی میز کشور باز نماید.
امشب از روی تو مجلس را ضیایی دیگر است
دیده ها را نور و دلها را صفایی دیگر است
گرچه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سرکوی توجایی دیگر است
هرکسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
درسرما زآتش عشقت هوایی دیگر است
یردر سلطان گدا هستند بسیاری ولی
بردرآن حضرت این مفلس گدایی دیگر است
گرچه دارند از گل رویت نوایی هرکسی
بلبل جان مرا هردم نوایی دیگر است
در انتظار…..
باسلام و عرض ادب خدمت استاد ارجمند لطف الله نسبی عزیز
جمله ای نادرشاه افشار که قویترین و مقتدرترین شاهان ایران است و در کتاب نادر فرزند شمشیر و کتاب جهانگشای نادری آمده است.به شما و تمامی دوستان عزیزتان همچون استاد مایلی ودیگر عزیزان دلسوز این رشته تقدیم می کنم.
(سکوت گاهی اوقات در مقابل دشمنان ضعیفم به مراتب برنده تر از درآوردن شمشیر از نیامم برای شکست دادن آنها می باشد)
باتشکر از جناب آقای علوی بزرگوار بابت این مطلب زیبایی که بسیار شکیل و پر معنا نوشته اید.
یاددوست شاعرم افتادم که مدتی است مرا یاد نمیکند
فارغ از یادت نباشد این اسیر آقا امیر
کی توان فارغ شدن از یاد پیر آقا امیر
گرچه ما بی کار و شاعر مسلک و افتاده لیک
تو مدرس در علوم وهم دبیر آقا امیر
نیست یک دم خارج از تحلیل تو بازیکنی
هرچه بازیکن به دام تو اسیر آقا امیر
با رئیس خود نسازی در قفا آخر چرا؟
او چو کارد است وتویی همچون پنیر آقا امیر
با رئیست گرچه کج هستی ولیکن در حضور
راست قامت می نمایی همچو تیر آقا امیر
خلق نیکو در دو عالم مایه خوشبختی است
خلقِ نیکو ،با محبان پیشه گیر آقا امیر
کار یارو بد تمام اما تو کردی تا کمک
گشت او بروضع حاکم همچو شیر آقا امیر
این جفایت برعزیزان تا قیامت ماندنی است
ترک او کن ، کارِ دیگر پیش گیر آقا امیر
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت
اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من وتو نیست
گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج
چون اختیار خانه به دست من وتو نیست
در کار های رفته مکن داوری کزان
جز قصه وفسانه به دست من و تو نیست
خامش نشین که تعبیه نظم این جهان
از حکمت است یا نه به دست من وتو نیست
خرسند باش تا گذرد خوش دو روز عمر
گرداندن زمانه به دست من وتو نیست
خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر
کاین دهر جاودانه به دست من وتو نیست
ره ناپدید و غیب ندانستنی بهار
می خور جز این بهانه به دست من و تو نیست
رقم قتل ما به دست رقیب
چون مخالف نداشت شد تصویب
خامشی بِه به مجلسی که در آن
نیست یک تن سخن شناس و لبیب
خویشتن را میان خیل خ..ان
خ.. نسازد به حکم عقل ، ادیب
دهر چون نانجیب پرور شد
گو بمیرند مردمان نجیب
بلبل از بیم جان شود پنهان
چون به بستان کشد غراب نعیب
صادق جان سلام دست مریزاد
با سلام
آقای صادق راستگو عالی بود عالی برای شما و آقای عمیدی هم دعای خیر دارم
جای آقای راستگو مدتهاخالی بود با تشکر
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر
آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
!ای نظارۀ شگفت، ای نگاه ناگهان
!ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر
!آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
!با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر
دست خستۀ مرا، مثل کودکی بگیر
!با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه ای نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
تقدیم به آقای لطف الله نسبی عزیز
.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چونان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
من ارچه درنظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
توانگرا، دل درویش خود بدست اور
که مخزن زر و گنج و درم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبح دم نخواهد ماند
سرود محفل جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت زنقش نیک و بد است
پو بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبرد حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
در طواف شمع می گفت این سخن پروانه ای
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانه ای
مثل تو ، مثل یه کفتر ….مثل من ، مثل یه کودک
مثل تو ، مثل یه شاخه ….مثل من ، مثل یه پوپک
مثلمثل ابریشم تاریک این شبراهه ی خاموش………که گر میگیره از خودسوزی شاداب یک آواز..
مثل آیینه ی بی نبض این تالاب زنبق پوش….که تن واکرده زیر بارش رگبار هاگ انداز
مثل پروانه ای درمشت…..چه آسون میشه مارا کشت
مثل تصویر ماه تلخ تبعیدی….که رو تالاب این بیراهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره….که تن واکرده رو دلتنگی جاده
مارا با قطره ی اشکی میشه لرزوند و ویرون کرد
ما را با بوسه ی شعری میشه ترانه بارون کرد
مثل پروانه ای درمشت….. چه آسون میشه ماراکشت
تو این بیداد پهناور….تو این شبراهه سرتاسر
نه یک دست و نه یک آغوش…نه یک دست و نه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز…رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ عشق …منو از سایه ها بردار
مثل پروانه ای درمشت…..چه آسون میشه ما راکشت
از ازل مهر رخت اندر دل جان بود وهست
در فراقت همدم من چشم گریان بود وهست
دیگر از طوفان نوحم حرف وحشت کی رواست
روز وشب از دیده من موج طوفان بود وهست
رشته الفت بریدی از من بی خانمان
گوئیا گوش تو بر حرف رقیبان بود وهست
دین ودل دادم زکف از کفر زلقت بازپرس
رهزن ایمان من آن نامسلمان بود وهست
گرد لعل نوشخندت کرده جا خال سیاه
یا که هندو در کنار آب حیوان بود وهست
تا تو در مصر ملاحت یوسف کنعان شدی
جای من یعقوب سان در بیت الاحزان بود وهست
شانه چون بر زلف مشکین می زنی آهسته زن
مجمع دلها بسی آنجا پریشان بود وهست
تا سر اغیار داری ای نگار سنگدل
فرخ از داغ غمت سر در گریبان بود وهست
دلم می خواست زمان را به عقب باز می گرداندم ….
نه برای اینکه آنهایی که رفتند را باز گردانم ؛ یاآنهایی را که باید باشند و نیستند …نه
برای اینکه نگذارم بیایند !!!
حس می کنم حریر حضورت را در لحظه های سختی تنهایی
بوی تو در فضاى زمان جارى ست مانند عطر پونه ى صحرایی
در برف زارِ سردِ دلم کرده ست اى نرگس بهارى من سبزت
تقدیر ، این مقدّر بى برگشت، تقدیر، این سفیر اهورایى
می گوید از یکی شدنم با تو احساسم ، این لطافت سحرانگیز،
حسّم به من دروغ نمی گوید درپیشگاه اقدس شیدایى
بوی تو را شنیده ام از باران، بارانِ چشم هاىِ غزلْ کاران
در آبسال سبز غزل کاری با رمزِ صبح شرجى ِرؤیایی
آتش زدى به ظلمت ایمانم ، برداربستِ طاقت ِ بنیانم
با چشم و روى ِ روشن ِ خورشیدى ، با گیسوى طنابى یلدایى
عاشق که مى شدم نهراسیدم از فتنه هاى واهى بدنامى
از آن که گفته اند که مى ارزد ، عاشق شدن به فتنه ى رسوایى
بادبهشت می وزد از سر خاک کوی تو
دست صبا مگر که زد شانه به تار موی تو
حور نباشد ای پری چون تو به حسن ودلبری
مه نکند برابری پیش رخ نکوی تو
هر ستم از تو میکشم از دل و جان و دلخوشم
گرچه نهد در آتشم تابش شمع روی تو
برده غمت قرار من هم زکف اختیار من
تا چه کند نگار من این غم کینه جوی تو
نرگس مستت ای پسر هست زما خراب تر
تا چه شراب بوده در شیشه ودر سبوی تو
خواهی اگر هلاک من نیست زمرگ باک من
چون گذری به خاک من زنده شوم به بوی تو
گر بکشی به خواریم تیغ به سر بباریم
باز به عجز و زاریم روی بود به سوی تو
تیغ بکش چو قاتلم خیره بکش چو بسملم
تا نکند دگر دلم این همه آرزوی تو
بی تو چو در فغان شوم زار وناتوان شوم
وز پی این وآن شوم در پی جستجوی تو
یزدانیا مکن دگر در سر کوی او گذر
تا که نریزد اینقدر پیش وی آبروی تو
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
ارزوها مال تو.شوق پرواز مال تو.لحظه های رنگ به رنگ.این دلخوشی ها مال تو
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا بهر زبانی بود از تو گفتگویی
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو ببر سر از تن من ببر از میانه گویی
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شده ام ز ناله نایی، شده ام ز مویه مویی
همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی
چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟
چه شود که کام جوید ز لب تو کامجویی؟
شود این که از ترحم دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی
نه به باغ ره دهندم که گلی بکام بویم
نه دماغ اینکه از گل شنوم به کام بویی
ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند
رخ شیخ و سجده گاهی سر ما و خاک کوئی
نه وطن پرستی از من به وطن نموده یاری
نه ز من کسی به غربت بنموده جستجویی
بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم، صنم سپید روئی
تقدیم به آقا اقبال عزیزم که جایشان در ایران خالی است
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست
که در حوالیش آب زلال میگذرد
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد
سپیدهدم که نسیم شمال میگذرد
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات
که بر دماغ چه فکر محال میگذرد
کوچه زیباست اگر
آخر آن خانه ی توست
چشم ها رو شستم
جور دیگر دیدم
باز هم فرق نداشت
تو همان بودی که باید دوست داشت…
تقدیم به دوست عزیز و بزگوارجناب آقای علوی
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تورا دیدم وبیمار شدم
فارغ از خود شدم وکوس اناالحق بزدم
همجومنصور خریدار سر دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم شرری
که به جان امدم و شهره بازار شدم
در میخانه گشایید به رویم شب وروز
که من از مسجد واز مدرسه بیزار شدم
جامه زهد وریا کندم بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی وهشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلود مددکار شدم
بگذارید که از میکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
به نام خدا
خدمت استام خودم جناب آقای عباس آقای مایلی سلام و عرض ادب دارم
هرچه گشتم چه چیزی بنویسم که قطره ای باشد از محبت شما بجهت این غزل عرفانی بسیار زیبا چیزی پیدا نکردم.
لذا از آنجا که این غزل مربوط به حضرت امام خمینی می باشد وبسیار پرمعناست من هم که از خودم چیزی نداشتم به غزل شاگرد خلف حضرت امام یعنی مقام معظم رهبری اکتفا کردم و آن را تقدیم میکنم به جنابعالی :
علی الخصوص که در زمان رحلت این بزرگوار هستیم.
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
تو که فارق شده بودی ز همه کون و مکان
دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی
تقدیم به جناب علوی ، آقا جمیل و جناب عمیدی
” دوست داشتن ربطی به دیدن ندارد , آدم ها خدا را هم دوست دارند هنوز ! ”
” مثل پرنده ای باش که بر روی شاخه ای سست آوازه می خواند…شاخه می لرزد ولی پرنده نمی ترسد چون به دانستن پرواز ایمان دارد… “
مارا سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوندو سر برود هم بر آن سریم
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آنکه شنید از دهان دوست
ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سرنهیم در قدم ساربان دوست
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هرکه دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یابپرورد
تسلیم از آن بنده بود فرمان از آن دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
آن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام