امروز: جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ | ۱۸:۰۶:۴۸  آخرین بروزرسانی : اسفند ۱۱ام, ۱۳۹۳
سرخط خبری :
تبلیغات
  • تاریخ انتشار خبر : یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱ | کد خبر : 35145
    ارسال خبر چاپ خبر
  • هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی…

    1pirmard hizomkesh

    هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن . پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟

    پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .

    پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟

    پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد .

    پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد .

    بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود .

    آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است!

    برای اشتراک این مطلب در فیس بوک کلیک کنید
    برچسب ها :
    نظرات کاربران در "حکایت سلطان و هیزم شکن تقدیم به جناب رئیس وعالیجنابان فدراسیون نشین"
    1. پژمان پوربختیار گفت:

      با سپاس از مدیریت محترم سایت
      حکایتی بسیار آموزنده بود اگر گوش شنوایی و چشم بینایی در فدراسیون باشد ایکاش گوشهای آقایان سنگین نبود و چشمان بشدت نزدیک بینشان فقط نوک بینی خود را نمیدید ظاهرأ عالیجنابان بدجوری کمر به نابودی تنیس روی میز کشور بسته اند*


    تازه ترین اخبار