انتظار پدران و مادران شهدای جاویدالاثر حکایتی است عاشقانه از صبر و چشم انتظاری برای برگشتن فرزند، فرزندی که روزگاری خودشان راهی جبهه کردن و اکنون سالهاست چشم به درب دوخته اند تا شاید خبری از فرزندشان بیاید، آرزوی که بر دل بسیاری از پدران و مادران سرزمینم ماند و سرانجام خود راهی سرای باقی…
انتظار پدران و مادران شهدای جاویدالاثر حکایتی است عاشقانه از صبر و چشم انتظاری برای برگشتن فرزند، فرزندی که روزگاری خودشان راهی جبهه کردن و اکنون سالهاست چشم به درب دوخته اند تا شاید خبری از فرزندشان بیاید، آرزوی که بر دل بسیاری از پدران و مادران سرزمینم ماند و سرانجام خود راهی سرای باقی شدند.
حکایت زیر نوشتاری است از نجوای پدر یک جاویدالاثر با فرزندش که چند روز است مادرش از دنیای فانی بار سفر را بدون دیدن فرزند بست ، نوشتار زیر درد دل بسیاری از والدین و خانواده های شهدای مفقود است.
دلتان شکست و اشکی روان شد ، ذکر صلواتی و قرآئت حمدی را تقدیم کنید به روح شهدای جاویدالاثر دزفول و کشورمان و بالاخص «شهید احمد حلمی» ومادر این شهید که اول هفته جاری دارفانی را وادع کرد:
جان بابا سلام ؛
بعد از گذشت سی سال از نیامدنت امشب می توانم با تو راحت حرف بزنم . آخر تا همین دیروزها هر موقع خواستم کمی با تو خلوت کنم مادرت می رسید و به من زل می زد و تا ته چشمم را نگاه میکرد . من هم مجبور بودم بخاطر دل رنجور او، خلوتم را با تو به بعد موکول کنم . فکر کنم الان وقتش رسیده تا کمی به قول قدیمی ها پدر و پسری با هم حرف بزنیم ….
آن روزها که جبهه می رفتی و قد و بالایت را که نگاه می کردیم دعایت می کردیم . هم من و هم مادرت
مارش عملیات که نواخته میشد دل از دلمان می رفت ،هم من و هم مادرت
تو در رزم بودی و حمید و مجید هم . تا از بچه های مسجد خبری به ما می رسید شبها را تا صبح بیدار بودیم.
با آن سر و صورت خاکی از جبهه برمیگشتی گل از گل ما می شکفت . هم من و هم مادرت
سالهای جنگ یکی پس از دیگری رفت، ولی تو بودی ، سرحال ٰ قبراق ٰ خوشرو و خوشخنده . سرمان بالا بود بخاطر داشتن تو . خدا را شکر میکردیم .
ناگهان آن شب فرا رسید ، آن شب سرد زمستانی سوم دی ماه ۱۳۶۵ ،و تو هنوز ۱۹سال بیشتر نداشتی
کربلای ۴ بود و عده ای نوجوان و جوان رعنا برای انجام تکلیف وارد رود خروشان اروند شدند
گفتند احمد شما غواص است . عجب !! احمد ! با آن هیکل نحیف !! غواص !! حاج خانم پسرمان غواص است . به وجودت افتخار کردیم هم من هم مادرت
عملیات تمام شد . خبری از تو نبود . گفتیم شاید به احمدمان مرخصی نداده اند و او را نیاز دارند چون حالا برای خودت کسی بودی ولی باباجان ما پدر و مادرت بودیم و تو نوگل ما در دلمان غوغا بود هم من هم مادرت
از حمید سراغت را گرفتم : (( بی خبرم پدرجان !! ))
نگاه مادرت ولی از همیشه منتظرتر و مضطرب تر …. کاری از دستم برنمی آمد . میخواستم او را آرام کنم ولی در دل خودم طوفانی بود عجیب و بی سابقه … منتظر خبری بودیم از تو … هم من هم مادرت
کم کم به ما گفتند احمدتان به آرزویش رسیده . نوجوانتان شهید شده . دلمان هری ریخت ،هم من و هم مادرت
مادرت با چشمانی پر از اشک می گفت : (( حاجی احمدم رفت !! نوگلم پرپر شد … من مادر شهید شدم ))
و من که داشتم تو را مرور می کردم از به دنیا آمدن تا ….
چه شبهایی را که من شاهد و ناظر لالایی های مادرانه او بودم برای تو … ولی آن شب غم تو بود و دل بی تاب من که هم باید به مادرت تسلی بدهم هم دل خودم را آرام کنم . خدا را شکر بقیه بچه هایم بودند
خودمان را آماده استقبال از تو و تشییع پیکر نازنین ات کردیم هم من هم مادرت
ولی انگار باز هم خبرهایی بود . یعنی بعد از شهادت هم خبری دیگه هست ؟!! فکر میکردم آخرش شهادته
حمید چی شده ؟ دیگه چه خبره ؟
بابا جنازه احمد جا مانده ولی بچه ها دنبالش هستند . دنیا روی سرم خراب شد جواب مادرت را چه بدهم ؟
یعنی باز هم انتظار ؟ شاید چند روزی طول بکشد . او را دلداری می دادم . بنده خدا مادرت هم غمش را ازمن پنهان میکرد . رعایت همدیگر را می کردیم ،هم من و هم مادرت
آخر چه کسی میداند در دل مادر شهید چه می گذرد ؟ ولی احمد جان ! مادر تو هم باید داغ جوانش را در دل می پروراند هم جایی برای عقده گشایی نداشت . پس تو کجا بودی ؟ دلت به حال این بنده خدا نسوخت ؟!!
روزها بر ما گذشت . ماهها را پشت سر گذاشتیم . تنها دلخوشی ما دیدن عکس تو شده بود بر قاب دیوار . کورسوی امیدی هم دلمان را نوازش میداد شاید احمد برگردد با پای خودش .
مادرت رادیو گوش میداد . حاجی اسرا برگشتند . خبری از تو نشد . منتظرت بودیم هم من هم مادرت
گروههایی درست شده بودند که پیکرهای بجای مانده از شهدا را پیدا میکردند و تحویل خانواده شان میدادند . به این هم دلمان خوش شد، هم من و هم مادرت
یک روز از بنیاد شهید تماس گرفتند که احمدتان را آوردند . بعد از چند سال چشم انتظاری خبری از تو شد
حاج خانم دیدی بالاخره احمد ما را هم آوردند ؟ دیدی امیدمان ناامید نشد ؟ آماده دیدار باش که پسرمان آمد . احمدمان آمد ، پچ پچی می شنیدم . باز هم چیزی از من مخفی میکردند و مادرت هم بهانه تو را از من میگرفت
بچه ها باز چه شده ؟ والله حاجی چی بگیم ؟ خبر اشتباه بوده . احمد نیامده ، غم مان تازه شد ،هم من و هم مادرت
خوش انصاف مگر مادرت چه هیزم تری به تو فروخته بود که اینطور با دل او بازی میکردی ؟
سالهای سال بعد از آن خبر هم شهید آوردند ولی باز تو نیامدی ، دیگر حتی همسایگان هم دلشان نمی آمد سراغ تو را از ما بگیرند ،ما روز به روز پیرتر و فرتوت تر شدیم .
احیای شب ۲۷ رمضان را که درخانه برپا میکردیم اولین دعایمان در موقع قرآن به سر ٰ آمدن تو بود .
شب عاشورا نذری می دادیم در دل نیت آمدن تو را میکردیم هم من هم مادرت
به عشق مولای بی کفنمان هر سال ۱۰ روز مجلس داشتیم و آمدنت را چشم انتظار بودیم ،هم من و هم مادرت
احمد عزیزم سی سال گذشت .. سی سال … نیامدی بابا جان
تا اینکه همین یکی دو ماه پیش اعلام کردند تعداد زیادی از غواصان شهید کربلای ۴ را یک جا پیدا کردند ! یا دلیل المتحیرین
مادرت نبود . رفته بود تهران سری به برادرانت بزند، آشوبم سرتاپا … یعنی…..یعنی چشم انتظاری به پایان رسید؟ مادرت را بگویم؟ نگویم ؟نکند این بار هم… قرار است امروز فردا برگردد که ناگهان خبر رسید همین روز آمدن حالش خراب شده و به بیمارستان اعزام شد
احمد عزیزم مثل این که این بار با دفعات قبلی فرق میکند حتما خبری از تو شده که مادرت را یارای شنیدنش نیست ،آخر ما دیگر آن آدم های قبلی نیستیم خیلی ضعیف و ناتوان شدیم .
دیگر به عکست ایستاده نگاه نمیکنیم ،باید بنشینیم و به جایی تکیه دهیم تا نکند سرمان گیج برود هم من هم مادرم
ولی مادرت این بار مثل این که تحمل شنیدن خبر های متناقض و یا اشتباه را ندارد، این بار میخواهد خود چادر به سر کند و بیاید به استقبالت، مادرانه آغوش بگشاید، تو را در بغل بگیرد، نوگلش را بو کند، با احمدش درد دل کند از ۳۰ سال چشم انتظاری ، از ۳۰ سال نگاه های امیدوارانه به عکست از آرزوهایی که برای گل پسرش کرد و همه نقش بر آب شده از این که به تکه استخوانی یا پلاکی هم راضی بود
دیگر درنگ را جایز ندید، احمدم مادرت آمد با پای خودش آمد تو نیامدی ، نیامدی تا مادرت خودش آمد ، آمد که خودش از تو خبری بگیرد ، آمد که به در نگاهش را ندوزد و بعد هم هیچ خبری از تو نشود
احمدم ، پسرم ، حاصل عمرم الان این منم که تنها شده ام ولی ته قلبم راضیست که مادرت تو را پیدا کرد
به پدرت قول بده دیگر او را چشم انتظار نگذاری دیگر تحمل از تو دور شدن را حتی برای لحظه ای ندارد.
برایش پسری کن …….رهایش نکن تا دستان نحیفش را به دامان پر مهر حضرت زهرا (س) برسانی او که مقتدای تو بود در گم نامی و بی نشانی . الان مادرت زنی را میماند که خدا تازه به او فرزندی عطا کرده و یک لحظه طاقت دوریش را ندارد و تو این را خوب میدانی
پس به جای این همه سال هجران و دوری اورا پزیرا باش.
راستی احمدم پدرت هم خیلی دل تنگت شده است اولین بار بود که راحت و بی دغدغه با تو درد دل کردم ممنونم که مثل بچگیهایت سر براه و مؤدب حرف های پدر پیرت را تا آخر گوش دادی
مادرت را تنها نگذار
به امید دیدار
پدر پیر و نحیفت.
با سلام و عرض ادب و احترام به این بزرگوار.
کلمه شهید و معنا و مفهومش همیشه یکی از سوالات مهم در طول زندگی انسان بوده و هست.
در این راستا کتابها و مقالات زیادی تدوین شدوجامعه شناسان و فلاسفه بسیار بآن پرداختند. دوجمله =شهید قلب تاریخ است=و=شهید شمع تاریخ است=
بسیار خوب این کلمه را توصیف کرد. شهیددکتر شریعتی جامعه شناس و شهید مطهری فیلسوف بزرگ بسیار خوب معنا کردند و حق کلمه را بجا اورده و بدین سو خود نیز شتافتند.
پس از ان و با گذشت دهه ها از شهادت این عزیزان دگر تعریفی جامع از این مهم نداشتیم ولی عملا شهیدان مسلمان ایران اسلامی در جبهه های حق علیه باطل چه صادقانه گرانبها ترین موجودی خود را که همانا جسم و جان و روح خالص و پاکشان می بود را در طبق اخلاص گذاشته و پیش کش حق تعالی نموده و
باعث استقلال کشور عزیزشان شدند و بدین گونه شمع و قلب تاریخ و شهادت را تعریف کردند و مطمئنم این دو شهید بزرگوار اگر در عرصه حیات مادی امروز حضور داشتند باز هم تعبیراتی حتی والاتر در وصف شهید می نگاشتند هر چند که توصیف کلمه شهید با این گذشت و ایثار شهیدان بزرگوار ما غیر قابل وصف و توصیف نا پذیر است.با تشکر ترکان.